تک پآرتی یونگی[آخرین کلمه...]
سعی داشت صدای گریه هاش رو با بالشش خفه کنه
تحت فشار بوداز سمت خوانوادش،درساش،دوستاش....
دستای لرزونش رو سمت گوشی برد با صدایی که فریاد میزد که داره گریه میکنه گفت
_هوم؟چیشده...یونگی؟
یونگی:خوبی؟چرا صدات میلرزه؟
_ها...نه خوبم صدام نمیلرزه
یونگی:من ازت بهونه نخواستم بیب
_اه...میدونی که..درباره کالجه با درسا...
یونگی:هوف باز فکرتو با این چیزای مزخرف درگیر کردی
_اخه..هیچی بیخیال
یونگی:اخه؟ادامش؟
_نه هیچی واقعا مهم نبود
یونگی:دارم میام دنبالت امشب میای پیش من باشه؟
_چرا؟
یونگی:میخوام یکم فکرتو از اینجورچیزا دور کنم
_عا..باشه زود اماده میشم
یونگی:افرین
اشکاش رو پاک کرد یکم به خودش اومد
رفت سمت کمدش،لباسای رنگی نسبتا زیاد داشت ولی امشب میخواست مشکی رنگ بپوشه
لباساش رو با یه پیراهن کوتاه عوض کرد که انگار یه اسمون پر از ستاره بود،موهاش رو مرتب کرد به همراه یه ارایش نرمال و خیلی اروم جوری که خوانوادش نبینشش و ازش سوال نپرسن همش رفت و منتظر یونگی میخواست بمونه اما نمیدوست که اون زودتر رسیده....
با اون دسته گلی که روی صندلی ماشین دید انگار همه چیز از چهرش پاک شد،اون عاشق گل بود...
_این برای منه؟
یونگی:کوچیکترین چیزی بود که میتونستم برات بگیرم بیب
_واووو ممنونم ددی
یونگی:ددی؟
_اوهوم
یونگی:تو تخت بیشتر ازش استفاده کن بیب
_شت...بعد در جریانی دیگه من هنوز ۱۶سالمه و تجاوز به حساب میاد؟
یونگی:ولی توهم اگه بخوای به حساب نمیاد..چه زود چه دیر ما قراره ازدواج کنیم
_عا..باشه ولی همین امشب هوم؟
یونگی:خوبه..چشم بیب فقط همین امشب
با پوزخند اخرش بحث و تموم کرد
دیگه به عمارتش رسید،دختر برد تو اتاقش و روی همون تخت مشکی رنگش
کارشو ساخت....
«ویو صبح»
بیدار شد اما یونگی ای درکار نبود
بجز یه نامه که توش نوشته بود:
اه خیلی احمقی دختر جون،دیگه به کسی اعتماد نکن
انقدر سخت بود که نفهمیدی فقط برا یه رابطه میخواستمت؟
میدونی بود و نبودت برام فرقی نداره...
پس تا وقتی برمیگردم عمارت بهتره دیگه اونجا نباشی
نامه رو بست اشکاش روی گونه هاش سر خوردند باورش نمیشد توان راه رفتن نداشت زنگ زد به پدرش برگشت به خونش البته نمیتونست سوالای پدرش رو پشت گوش بزاره و جواب نده...با رضایت خودش با یونگی رابطه داشت اما
دلیل نمیشد که جلوی زندان رفتن یونگی به مدت چهار سال رو بگیره...اون روز توی دادگاه وقتی گفته شد که چهار سال باید بره زندان اون دختر اخرین کلمه رو گفت...
_از خونه ی جدیدت لذت ببر...مستر مین
ـ پآیآں
ںویسںده:جئوں ویکׅׅتوریآ
تحت فشار بوداز سمت خوانوادش،درساش،دوستاش....
دستای لرزونش رو سمت گوشی برد با صدایی که فریاد میزد که داره گریه میکنه گفت
_هوم؟چیشده...یونگی؟
یونگی:خوبی؟چرا صدات میلرزه؟
_ها...نه خوبم صدام نمیلرزه
یونگی:من ازت بهونه نخواستم بیب
_اه...میدونی که..درباره کالجه با درسا...
یونگی:هوف باز فکرتو با این چیزای مزخرف درگیر کردی
_اخه..هیچی بیخیال
یونگی:اخه؟ادامش؟
_نه هیچی واقعا مهم نبود
یونگی:دارم میام دنبالت امشب میای پیش من باشه؟
_چرا؟
یونگی:میخوام یکم فکرتو از اینجورچیزا دور کنم
_عا..باشه زود اماده میشم
یونگی:افرین
اشکاش رو پاک کرد یکم به خودش اومد
رفت سمت کمدش،لباسای رنگی نسبتا زیاد داشت ولی امشب میخواست مشکی رنگ بپوشه
لباساش رو با یه پیراهن کوتاه عوض کرد که انگار یه اسمون پر از ستاره بود،موهاش رو مرتب کرد به همراه یه ارایش نرمال و خیلی اروم جوری که خوانوادش نبینشش و ازش سوال نپرسن همش رفت و منتظر یونگی میخواست بمونه اما نمیدوست که اون زودتر رسیده....
با اون دسته گلی که روی صندلی ماشین دید انگار همه چیز از چهرش پاک شد،اون عاشق گل بود...
_این برای منه؟
یونگی:کوچیکترین چیزی بود که میتونستم برات بگیرم بیب
_واووو ممنونم ددی
یونگی:ددی؟
_اوهوم
یونگی:تو تخت بیشتر ازش استفاده کن بیب
_شت...بعد در جریانی دیگه من هنوز ۱۶سالمه و تجاوز به حساب میاد؟
یونگی:ولی توهم اگه بخوای به حساب نمیاد..چه زود چه دیر ما قراره ازدواج کنیم
_عا..باشه ولی همین امشب هوم؟
یونگی:خوبه..چشم بیب فقط همین امشب
با پوزخند اخرش بحث و تموم کرد
دیگه به عمارتش رسید،دختر برد تو اتاقش و روی همون تخت مشکی رنگش
کارشو ساخت....
«ویو صبح»
بیدار شد اما یونگی ای درکار نبود
بجز یه نامه که توش نوشته بود:
اه خیلی احمقی دختر جون،دیگه به کسی اعتماد نکن
انقدر سخت بود که نفهمیدی فقط برا یه رابطه میخواستمت؟
میدونی بود و نبودت برام فرقی نداره...
پس تا وقتی برمیگردم عمارت بهتره دیگه اونجا نباشی
نامه رو بست اشکاش روی گونه هاش سر خوردند باورش نمیشد توان راه رفتن نداشت زنگ زد به پدرش برگشت به خونش البته نمیتونست سوالای پدرش رو پشت گوش بزاره و جواب نده...با رضایت خودش با یونگی رابطه داشت اما
دلیل نمیشد که جلوی زندان رفتن یونگی به مدت چهار سال رو بگیره...اون روز توی دادگاه وقتی گفته شد که چهار سال باید بره زندان اون دختر اخرین کلمه رو گفت...
_از خونه ی جدیدت لذت ببر...مستر مین
ـ پآیآں
ںویسںده:جئوں ویکׅׅتوریآ
۲.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.